
چه ترافیک ترسناکی...
همه بی احساس و ناآرام سرهم فریاد میکشند و بوق میزنند
آسمان ابری امروز هم...
حال و هوای چشمان مرا دارد
ساکت شو!
بگذار آسمان سخن بگوید
او هم تورا هم کسی که سال ها پای این پنجره برایش نشسته ای را دید
پس به جای داد و هوار
یک قیچی بردار
و این ریسمان عشق یک طرفه را از هم پاره کن
خیابان پر سر و صدای امروز
سکوتی دارد که فقط من میفهمم
و پنجره ای که نصف عمرم را کنارش گذراندم
آری...
این است این ترافیک ترسناک
آنقدر ترسناک که شب ها خیابان میخواهد با صدای خود
برایش لالایی بگویم
لالایی رومئو و ژولیت...
قصه ی جک و رز
قصه هایی از دیار عاشقی
نه عشق های قدیمی که برای بدست آوردنشان
مجبور شوی نصف عمرت را در این ترافیک ترسناک بمانی
برو و آدم هارا تنها بگذار...
بگذار ببینیم کی میفهمند این زنجیر غرور را از قلب هایشان جدا کنند؟
نظرات شما عزیزان:
|